سلام

پست دیشب خانم یلدا شریف توی فیس بوک باعث شد که بعد از مدت ها باز به این وبلاگ سر بزنم وبلاگی که بخش عظیمی از خاطرات منو توی خودش ثبت کرده. خاطراتی که گاهی با خنده و گاهی با بغض به یادشون می افتم...

آخ یادشون بخیر...

حدود چهارسال قبل همین وقتا بود که  این وبلاگو راه انداختم. شاید دوباره بیام سراغش و خودمو پیدا کنم. شاید...

تف به این زندگی . چی فکر می کردیم چی شد...

.

می گریزد برهنه پا در باد

آخرین کودک درون از من...

سلام

پست دیشب خانم یلدا شریف توی فیس بوک باعث شد که بعد از مدت ها باز به این وبلاگ سر بزنم وبلاگی که بخش عظیمی از خاطرات منو توی خودش ثبت کرده. خاطراتی که گاهی با خنده و گاهی با بغض به یادشون می افتم...

آخ یادشون بخیر...

حدود چهارسال قبل همین وقتا بود که  این وبلاگو راه انداختم. شاید دوباره بیام سراغش و خودمو پیدا کنم. شاید...

تف به این زندگی . چی فکر می کردیم چی شد...

.

می گریزد برهنه پا در باد

آخرین کودک درون از من...

سلام

فکر کنم شما دیگه به دیر آپ کردنام عادت کرده باشین ولی چه کنیم شرمنده متاهلی همینه دیگه  از شوخی که بگذریم جدا کمتر وقت آزاد دارم و حسابی گرفتار هستم آخه هم دانشگاه هست ، هم مغازه و از همه مهم تر اهل و عیال و البته سفر مشهدی که پیش رو داشتم و مشرف شدن به پابوس امام رضا ( ع ) ....

آره دیگه امام رضا طلبید و ما هم رفتیم زیارت ولی حیف که چه زود گذشت ، واقعا یادش بخیر چقدر لذت بخش بود و چقدر خوش گذشت آخه  تنها بودم و حسابی با آقا درد و دل کردم ، اونم چه درد و دلی ؛ بعد از هشت سال هر چی غم و غصه توی دلم بود رو به آقا گفتم و اونم مثل دفعه ی قبل سنگ صبور خوبی برام بود و به حرفام گوش داد ....

 

راستی داشت یادم می رفت یه شب که مشهد بودم حسابی برف اومد که باعث شد یکی از قشنگ ترین شب های زندگی من رقم بخوره ، آخه واسه اولین بار لذت قدم برداشتن روی برف رو تجربه کردم ، اونم چه جوری : شب بود و تنهایی روی برفا قدم بر می داشتم ، گنبد امام رضا هم روبروم بود و دعای کمیل رو زیر لب زمزمه می کردم ، هر از گاهی هم این ابیات رو می خوندم :

گلدسته هایش را تماشا می کنم از دور

امشب سلامی هم به آقا می کنم از دور

 

خوشحال باش ای دل شبیه پرچم سبزش

بین کبوترها  تو را جا می کنم از دور

 

هم خضر را هم حضرت عباس را امشب

نزدیک سقاخانه پیدا می کنم از دور

 

رودم که باید بگذرم از کوه و دشت رنج

آینده ام را نذر دریا می کنم از دور

 

انگشتر مادر بزرگ و التماسش را

در بقچه ای پیچیده اهدا می کنم از دور ....

 

آخ که چقدر لذت بخش بود ، توی این چند روزه خاطره های خیلی قشنگی برام رقم خورد که همیشه توی ذهنم موندگاره که یکی از اونا آشنا شدن با سید وحید صادقی یکی از بر و بچه های شاعر خوانساری هست که توی اردوی مشهد کلی واسه هم شعر خوندیم و....

خب دیگه نمی دونم چی بگم پس تا پست بعدی که نمی دونم کی هست همه تون رو به خدا می سپارم البته اول چند تا شعر براتون می ذارم و بعد یا علی ....

 

دیر آمدی ....

دیر آمدی موسی

عصر اعجاز ها گذشته است

اکنون عصایت را به چارلی چاپلین قرض بده

تا کمی بخندیم

(شمس لنگرودی)

 

 

چشم هایت....

بگذار باران ببارد، در بندر چشمهایت

تا سینه سرخی بنوشد آب از سر چشمهایت

 

 بگذار تا تشنه ام من این شربت سرمه ای را

لیوان به لیوان بنوشم تا آخر چشمهایت

 

 در گوشه ای از اتاقم، بگذار پایان بگیرم

 تا هیچکس را نبینم دور و بر چشمهایت

 

 مرد غم آلوده تو دیگر جسارت ندارد

 بگذار دنیا بچرخد بر محور چشمهایت

 

 با هر که و هر چه هستی عیبی ندارد اگر چه

 اسم مرا خط کشیدی از دفتر چشمهایت

 

 با این غزلهای داغم می ترسم امروز و فردا

 بر روی میزت بریزد خاکستر چشمهایت

 

امروز هم مثل هر روز، من آمدم تو نبودی

 این جمله را می نویسم روی در چشمهایت !

 

 

 

یادگار آسمان ها

تا یاد تو در پیش چشمم می نشیند ، پروازهایی بی نشان یادم می آید

در چارچوب میله های نا امیدی ، یکریز دارد آسمان یادم می آید

 

وقتی که چشمانت هوای گریه دارند ، بر شانه هایم برف سستی می نشیند

وقتی که چشمانت ... نمی دانم چرا من ، یک سر تگرگ بی امان یادم می آید

 

معصوم کوچک ! یادگار آسمان ها ! گاهی که می خوانی زمان معنا ندارد

گاهی که می خوانی میان گریه هایم ، آوای شیرین اذان یادم می آید

 

وقتی هوا سرمایه لَختی نفس نیست ، وقتی که آرامش نمی بارد در این شهر

وقتی که دیگر طاقت ماندن ندارم ، آن چشم های مهربان یادم می آید

 

یادت می آید پیش هم بودیم روزی ؟ ما را جدا کردند دنیامان قفس شد

گفتی « بخوان تا فرصتی دیگر بتابد » گفتی « کمی دیگر بمان یادم می آید »

 

بی طاقتی در تار و پودم ریشه کرده است ، پرواز را آیا برایم می نویسی ؟

از من مگیر ای مهربان ، تقصیر من نیست ، هی آسمان ، هی آسمان یادم می آید

 

 

بالاخره ....

فرهاد خیال کرده که عاشق تر از او پیدا نمی شود

دارم دنبال یک ساختمان صد طبقه می گردم

 که خودم را از آن بالا ...

این زندگی هم که برای کسی شیرین نمی شود

بالاخره یکی باید

خودش را از این پایین

به آن بالا ...

دارد سرم گیج می رود

گیج می رود

گیج ...

(جلیل صفربیگی)

 

 

 

و اما یک شعر سپید بسیار زیبا از جلیل صفر بیگی

مکاشفه....

در آغاز ، فقط کلمه بود عشق .

نه من بودم

نه تو

هنوز

« دوستت دارم » نازل نشده بود 

من داشتم برادری را که نداشتم می کُشتم

کلاغی که به خانه اش نرسیده بود ،

قاریِ آوازی شد

که خاک ر بر من نازل کرد

من تازه داشتم برادرم را می کاشتم

که تو سبز شدی

بر کوه نشسته بودم

پدرم پسری خَلف نیاورده بود 

تو نبودی

من می گریستم

می گریستم

می گریستم

نخواستم که بِایستم

سر به کوه گذاشتم

به میقاتی که با تو نداشتم می آمدم

آتشی به جانم انداخته بودی که سینه ام را می سوزاند

و خداوند به من فرمان ایست !

ایست !

ایست !

داده بود و

من نَایستاده بودم

گوساله کردی مرا

که عشق ، خر می کند عزیزم !

و من شده بودم !

جادو شدم

هیچ ماری عصای دستم نشد

رودی ، دریایی نبود دل بزنم

 بشکافم از هم

فراری دهم تو را از قبیله ات

پدرم درآمد تا برایت خواب دیدم

برادرانی را که نداشتم

به خوابم سرک کشیدند

سگ در رگ هایشان لَه لَه زد

گرگ از سرشان پرید

و تا دهان به « دوستت دارم » گشودم ،

افتادم در چاهی که خودم کندم

برادرانت اما

زیبایی ات را چوب حراج زدند

و دَرهم فروختندت

من فقط پیراهنی بیش تر از تو پاره کرده بودم

وگرنه

این بیماری

مصری بود عزیزم ! 

سرم را برایت فرستادم

در تشتی که طلا اما نبود

تاج خاری حتی بر سرم نداشتم

پدرم مقدس نبود

نخلی مادرم نشده بود

شیر هیچ خرمایی را نخورده بودم

جز تو

حرفی نداشتم بزنم

زمین گهواره ام نبود 

دیوانه ای از من بیرون زده بود

و کودکان محله

 حواریونم بودند

خدایم تو بودی و

بتی تراشیده بودم از خودم

شکستی مرا

دست بسته

چشم بسته

مرا کشاندی

به آتشی که در من برپا کرده بودی 

و من

پسری ، سَری نداشتم قربانی ات کنم

به کوه زدم

با جنّیان و پریان نشستم و برنخاستم

چشمک زده بودی و

در چشم به هم زدنی

« تخت تو را و بخت تو را دزدیدم »

من اما همچنان

« خواب یک ستاره ی قرمز می دیدم » 

و موریانه ها خوابم را خورده بودند

در آغاز ، فقط کلمه نبود

تو بودی که طعمه ی ماهیانم کردی

با ماهیان خندیدم و رقصیدم

پری ِ دریایی ام بودی

شاه ماهی رگ هایم

دریا در من موج گرفته بود

در خونم شنا کردی

من زبان موج ها را نمی دانستم

در اوج بودم و به موجم سپردی

دریا را من دیوانه کرده ام یا تو ؟